آخرین مطالب پيوندها
نويسندگان قاطی پاتی
طلبه ها پسر را زیر چشمی نگاه می کردند و به خاطر ظاهرش هرکدام چیزی می گفتند:
ــ نگاهش کن انگار توی پیریز برق خوابیده ...
ــ یه مانتو کم داره تا بشه یکی از این خواهرها ...
ــ امثال اینا اصلا" خدا و پیغمبر حالی شون نمی شه ...
پیرمرد مسنی وارد واگن مترو شد ..
همه پیرمرد را نگاه می کردند .
در این حین پسر بلند شد ،و دست پیرمرد را گرفت و او را بر جای خودش نشاند
و طلبه هایی که خدا و پیغمبر حالیشون می شد فقط تماشا کردند نظرات شما عزیزان: دو شنبه 13 آذر 1391برچسب:, :: 18:20 :: نويسنده : روشنک
![]() ![]() |