آخرین مطالب پيوندها
نويسندگان
قاطی پاتی
از صورتت نقاشی كشیده ام همانطور كه دلم میخواست باشی حالا چشمهایت فقط مرا میبیند و لبخند همیشگیت ، لحظه های نبودنت را میپوشاند .. هوس بوسیدنت را چه كنم؟
نتیجه گیری با شما؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
==================================
تعدادی موش آزمایشگاهی رو به استخر آبی انداختند و زمان گرفتند تا ببینند چند ساعت دوام
میارند.
حداکثر زمانی رو که تونستند دوام بیارند 17 دقیقه بود.
سری دوم موشها رو با توجه به اینکه حداکثر 17 دقیقه می تونند زنده بمونند به همون استخر
انداختند.
اما این بار قبل از 17 دقیقه نجاتشون دادند.
بعد از اینکه زمانی رو نفس تازه کردند دوباره اونها رو به استخر انداختند.
حدس بزنید چقدر دوام آوردند؟ 26ساعت !!!!!!!!!!!!
پس از بررسی به این نتیجه رسیدند که علت زنده بودن موش ها این بوده که اونها امیدوار
بودند تا دستی باز هم اونها رو نجات بده و تونستند این همه دوام بیارند ...
![]()
دخترک برگشت گفت : كبریت هایم را نخریدند ! سالهاست تن می فروشم!
همین دلتنگیهای فصلی همین دلشوره های بیخودی همین لبخندهای گاهی به گاهی همین چشمهای خیس یواشکی همین لجبازیهای شبیه بچگی همین بغض های بیقرار همین دلهره های مشکوک اصلا" همین نوشته های خط خطی ؛ همهء اینها عشق است خود ِ خود ِ عشق است سختش نکن! عشق همین اتفاقات ساده است...
هنگامی که خدا زن را آفرید به من گفت: این زن است. وقتی با او روبرو شدی، مراقب باش که ... اما هنوز خدا جمله اش را تمام نکرده بود که شیخ سخن او را قطع کرد و چنین گفت: بله وقتی با زن روبرو شدی مراقب باش که به او نگاه نکنی. سرت را به زیر افکن تا افسون افسانه گیسوانش نگردی و مفتون فتنة چشمانش نشوی که از آنها شیاطین می بارند. گوشهایت را ببند تا طنین صدای سحرانگیزش را نشنوی که مسحور شیطان می شوی. از او حذر کن که یار و همدم ابلیس است. مبادا فریب او را بخوری که خدا در آتش قهرت میسوزاند و به چاه ویل سرنگونت میکند مراقب باش.... و من بی آنکه بپرسم پس چرا خداوند زن را آفرید، گفتم: به چشم. شیخ اندیشه ام را خواند و نهیبم زد که: خلقت زن به قصد امتحان توبوده است و این از لطف خداست در حق تو. پس شکر کن و هیچ مگو.... گفتم: به چشم. در چشم بر هم زدنی هزاران سال گذشت و من هرگز زن را ندیدم، به چشمانش ننگریستم، و آوایش را نشنیدم. چقدر دوست می داشتم بر موجی که مرا به سوی او میخواند بنشینم، اما از خوف آتش قهر و چاه ویل باز می گریختم. هزاران سال گذشت و من خسته و فرسوده از احساس ناشی از نیاز به چیزی یا کسی که نمی شناختم اما حضورش را و نیاز به وجودش را حس می کردم . دیگر تحمل نداشتم. پاهایم سست شد بر زمین زانو زدم، و گریستم. نمیدانستم چرا؟ قطره اشکی از چشمانم جاری شد و در پیش پایم به زمین نشست... به خدا نگاهی کردم مثل همیشه لبخندی با شکوه بر لب داشت و مثل همیشه بی آنکه حرفی بزنم و دردم را بگویم، می دانست.با لبخند گفت: این زن است ...
ادامه مطلب ...
هميشه بـايد کسـی باشد کـــه معني سه نقطههای انتهای جملههايت را بفهمد ... بفهمد به توجّهش احتياج داری
بفهمد کـــه درد داری
بفهمد کـــه دلت برای چيزهای کوچکش تنگ شده است
بفهمد کـــه دلت برای قدم زدن زيرِ باران ...
برای بوسيـدنش ...
هميشه بايد کسی باشد هميشه...
طلبه ها پسر را زیر چشمی نگاه می کردند و به خاطر ظاهرش هرکدام چیزی می گفتند:
ــ نگاهش کن انگار توی پیریز برق خوابیده ...
ــ یه مانتو کم داره تا بشه یکی از این خواهرها ...
ــ امثال اینا اصلا" خدا و پیغمبر حالی شون نمی شه ...
پیرمرد مسنی وارد واگن مترو شد ..
همه پیرمرد را نگاه می کردند .
در این حین پسر بلند شد ،و دست پیرمرد را گرفت و او را بر جای خودش نشاند
و طلبه هایی که خدا و پیغمبر حالیشون می شد فقط تماشا کردند
در باور یونانیان باستان هر پدیده ای یک خدایی داشت. همه خدایان هم یک خدا یا پادشاه بزرگ داشتند که اسمش زئوس بود. یک شب به مناسبتی زئوس همه خدایان را به جشنی در معبد کوه المپ دعوت کرده بود.
قصه ی عشق و جزیره
در روزگارهاي قديم جزيره اي دور افتاده بود که همه احساسات در آن زندگي مي کردند: شادي، غم، دانش عشق و باقي
![]()
زمانهايي هست برايم ![]() ![]() |